داستان کوتاه
داستان کوتاه

 

 
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
 
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
 
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
 

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
 
 


نظرات شما عزیزان:

vafa
ساعت0:58---18 دی 1391
نمیری الاهی هر موقع میایم سری به وبلاگت

بزنم اشکمو در میاری ی ی ی ی ی ی ی ی ی

در کل خیلی باحححححححححال اگه تبادل لینک کنی خوشحال میشم
پاسخ:ببخشيد وفا لينكت كردم


nahid
ساعت23:20---9 آذر 1391
وب شمام زیباست...خوشحالم میبینم که کسایی هستن که به فکر بقیه باشن...موفق باشی عزیزم.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,

] [ 16:6 ] [ نارنج ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه