-ميشه من رو هم توبازی تون راه بدید؟
-نچ نمیشه.
-اخه واسه چی؟
-چن آدمای پول داری مثل تو همیشه تغلب می کنن عدل حالی شون نیست فقط به فکر بردنن
من مطمینم که تو می بری برای همین دوست ندارم باهامون بازی کنی.
-نه نه قول میدم تغلب نکنم ,فقط بازی می کنم.
کودک فقیر پس از اندکی فکر گفت:((باشه قبوله بازی کن))
-خب پس من می شم داور شما هم از داخل تایر رد می شید.
-چرا تو رد نمی شی؟
-خب چن لباسام کثیف میشه مامانم منو دعوا می کنه.
-باشه پس شروع می کنیم.
کودکان شروع به بازی کردند .اما بچه ی کوچولوی پولدار فقط آنها را تماشا می کرد.وگه گاهی بی دلیل ازبازی آن ها ایراد می گرفت.سرآن ها فریاد می زد وبرایشان شکلک در می آورد.
کودکان فقیر واقعا از کار اوخسته شده بودند
بلاخرا پس از مدتی طاقتشا تمام شد ویکی از آن ها گفت:
باشه تو بردی بازی بسه ما خسته شدیم حالا برو برو با دوستای خودت بازی کن.
-اما..اخه چرا..به من که داشت خوش می گذشت
.
.
الان جامعه ی ما دقیقا همینه به جیب پرهاش خوش می گذره چن در حال تماشا کردن زجر کشیدن دیگرانند
جیب خالی هاش هم دارن در نقش یه دونده ی سیرک کار می کنندوسبب خنده ی طبقه بالایی ها میشن
چه جالب هرکسی به کاری مشغول است.
نظرات شما عزیزان:
الانم کم مونده گریه کنم
نارنج ...هیچی
پاسخ:متاسفم عزیزم